درد دل...

ساخت وبلاگ
بیشتر از یک هفته است که بابا به ایران آمده. آمد اینجا و خانه کوچک دوخوابه ای برای من و همسرم خرید. البته به نام خودش تا حرف و حدیثی پیش نیاید. وکالت داد به من تا بقیه کارهای خانه را انجام دهم و فردا خودش دارد می رود. 

من و مهدی به جز یکی دو شب، یقیه شب ها پیش بابا ماندیم. البته خیلی شب ها بابا دیر می آمد. اما ما و خواهرم اینها دور هم جمع می شدیم. من دیگر خسته شدم از مهمانی و شلوغی و گاهی بی خیالی خواهرم. دلم می گیرد وقتی خواهرم به راحتی می گوید من کار نمی کنم و کارگر می گیرم و من که می بینم اوضاع مالی مان خوب نیست مجبور می شوم به خاطر حفظ آبروی خودم و همسرم بیشتر کار کنم. 

گیر کرده ام بین بابا و مهدی. از طرفی لطف بابا در خرید خانه برای ما و اینکه فقط به خاطر این کار به ایران آمد. از طرفی مهدی که داشت زندگی مان را همانطور مستاجری می چرخاند و مشکلی نداشتیم. از طرفی مامان که سنگ کلیه گرفته و در مملکت غربت در بیمارستان بستری شده. 

حالا در خانه پدری نشسته ام و دارم می نویسم. در حالیکه در اوج خوشبختی غم احاطه ام کرده. 

شرایط زندگی مان جوری نیست که بدون کار کردن من راحت بگذرد و این خودش من را آزار می دهد. اما خوب مایه رشد و پیشرفت من است. 

سطح زندگی مان پایین است و وقتی چند روزی با بقیه خانواده قاتی می شوم این را بیشتر حس می کنم و اذیت می شوم. 

اما وقتی من و مهدی خودمان هستیم آرامیم ...

الحمدلله

نوشته شده توسط رها  | لینک ثابت |
پله پله تا ملاقات خدا...
ما را در سایت پله پله تا ملاقات خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : stepso بازدید : 129 تاريخ : پنجشنبه 22 تير 1396 ساعت: 1:42