من و مهدی به جز یکی دو شب، یقیه شب ها پیش بابا ماندیم. البته خیلی شب ها بابا دیر می آمد. اما ما و خواهرم اینها دور هم جمع می شدیم. من دیگر خسته شدم از مهمانی و شلوغی و گاهی بی خیالی خواهرم. دلم می گیرد وقتی خواهرم به راحتی می گوید من کار نمی کنم و کارگر می گیرم و من که می بینم اوضاع مالی مان خوب نیست مجبور می شوم به خاطر حفظ آبروی خودم و همسرم بیشتر کار کنم.
گیر کرده ام بین بابا و مهدی. از طرفی لطف بابا در خرید خانه برای ما و اینکه فقط به خاطر این کار به ایران آمد. از طرفی مهدی که داشت زندگی مان را همانطور مستاجری می چرخاند و مشکلی نداشتیم. از طرفی مامان که سنگ کلیه گرفته و در مملکت غربت در بیمارستان بستری شده.
حالا در خانه پدری نشسته ام و دارم می نویسم. در حالیکه در اوج خوشبختی غم احاطه ام کرده.
شرایط زندگی مان جوری نیست که بدون کار کردن من راحت بگذرد و این خودش من را آزار می دهد. اما خوب مایه رشد و پیشرفت من است.
سطح زندگی مان پایین است و وقتی چند روزی با بقیه خانواده قاتی می شوم این را بیشتر حس می کنم و اذیت می شوم.
اما وقتی من و مهدی خودمان هستیم آرامیم ...
الحمدلله
برچسب : نویسنده : stepso بازدید : 129