خستگی ...

ساخت وبلاگ
مجرد که بودم، فکر می کردم کلماتی مثل خستگی و افسردگی و کسالت و بی حوصلگی مال مجردهاست. فکر می کردم آنها که یاری دارند هیچوقت از این حس های بد به سراغشان نمی آید. 

حالا گاهی خسته می شوم. گاهی حوصله ی بیدار شدن از خواب را ندارم. گاهی دلتنگم و گاهی ... نمی دانم.

بعضی وقت ها فشار زندگی را زیاد روی شانه هایم احساس می کنم. البته ناشکری است این حرف. در اطراف خودم زنان و دخترانی را می بینم که سرپرست خانواده اند و باید به سختی کار کنند تا خرج خورد و خوراک و اجاره خانه شان را درآورند. 
الحمدلله ما هم خانه داریم و هم ماشین و هم دفتر کار. با اینکه هیچ کدام به نام ما نیست اما همه چیز مهیاست برای اینکه ما کار کنیم و ماموریتمان را به انجام برسانیم. 
اما گاهی خسته می شوم. فشار اقتصادی مهدی را خسته می کند و او ناگهان از کوره در می رود و زمین و زمان را به هم می دوزد. آن هم سر چیزهایی که اصلا به من ربطی ندارد. جواب هیچ یک از سوالاتش پیش من نیست. اینکه چرا محیط های کاری سالم نیستند، چرا اوضاع اقتصادی به هم ریخته، چرا آدم ها با شرافت کار نمی کنند، ... همه ی اینها صدای مهدی را گهگاه در خانه ، در حریم زندگی پاکمان، بلند می کند و من غصه می خورم. ساکت می نشینم تا با صدای بلند درد و دل کند. من اما هیچ درددلی نمی کنم. آرام می نشینم و گوش می دهم. دلم برای مهدی می سوزد. خیلی در این دنیا بی کس و غریب است. اما گاهی دلم برای خودم هم می سوزد. نمی فهمم چرا باید اینقدر مظلوم بنشینم و گوش کنم...
از خانه همسایه مان هم گهگاخه صدای داد و بیداد می آید. همسر او جواش را می دهد و دعوایشان بالا می گیرد. اما من آرام می نشینم. مهدی را بغل می کنم و صبر می کنم تا آرام شود. 
معمولا روز بعد که سر کار می رود زشتی رفتارش را می فهمد. اینکه چرا فریاد شکایتش از دیگران را سر یک دل نازک چینی خالی کرده است. 
خدایا! من امروز خسته ام. چون صبح با غر زدن و شکایت مهدی از اوضاع کاری اش بیدار شدم. 
حالا امده ام در دفتر کارم نشسته ام. اما دست و دلم به کار نمی رود. گریه دارم. حالم خوب نیست. ویروس در بدنم هست و ضعف دارم. اما با صبحی که مهدی برایم ساخت مجبور شدم بیایم دفتر و خودم را مشغول کار نشان بدهم. کاری که شاید امروز اصلا وقتش نبود. 
خدایا! من همسر و زندگی ام را خیلی دوست دارم. ولی این روزها احساس می کنم دارم کم می آورم. احساس می کنم همسرم بی عرضه است و بخش بزرگی از بار زندگی روی دوس من افتاده است . هرچند می دانم که به هر جا رسیده ام با یاری و حمایت های بی منت او بوده است . اما گاهی خسته می شوم. احساس می کنم تلاشش کم است. احساس می کنم توی در و دیوار کار می کند. باهوش کار نمی کند تا اوضاع کار و بارش بهتر شود و وضع زندگی مان سر و سامان بگیرد و همیشه این همه بدهی نداشته باشد.
گاهی خسته می شوم. ولی بر من ببخشای خدایا! 
رزق و روزی در دستان پر مهر توست. پس رزوی را بر ما بگستران و ما را از یاران دین خودت قرار بده. 
دوستت دارم خدا و به تو محتاجم

پله پله تا ملاقات خدا...
ما را در سایت پله پله تا ملاقات خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : stepso بازدید : 136 تاريخ : يکشنبه 28 مرداد 1397 ساعت: 16:22