بیشتر شب ها با هم فیلم می بینیم. مهدی برایم بستنی میوه ای می خرد و من در همان حال که رژیم دارم بستنی میوه ای ام را هم می خورم.
با هم شیرنسکافه می خوریم.
بعضی شب ها با هم می رویم بیرون و در محله ی همیشه زنده و بیدارمان قدم می زنیم.
من هنوز عادت تا ظهر خوابیدن از سرم نیفتاده است. یعنی صبح ها که مهدی می خواهد برود بیدارم می کند و گاهی هم با هم صبحانه می خوریم. اما بعد از رفتن مهدی من دوباره احساس کسالت و بیکاری می کنم و می روم تا ظهر می خوابم. مهدی روی زیاد خوابیدنم حساس است. نگران سلامتی ام است. خودم هم نگرانم. لازم است وزن کم کنم و فعالیت و تحرک بدنی ام را زیاد کنم.
این روزها می روم استخر و در آب برای خودم لذت می برم.
به بچه دار شدن هم فکر می کنم. اما حالا نه امادگی جسمانی دارم و نه شرایط کاری و مالی مان طوریست که بخواهیم بچه دار شویم. هرچند که رزق بچه را خدا می رساند و خوب هم می رساند. همانط.ر که تاحالا رزق زندگی مان را رسانده است. ولی خب دوست دارم کمی با مهدی زندگی کنیم. خودمان دوتایی باشیم. من دختر مهدی باشم و مهدی پسر من. خودمان را برای هم لوس کنیم و از زندگی در کنار هم لذت ببریم.
از ناشکری هایی که گاهی به سرم می افتد ترس دارم. اینکه گاهی توقع دارم مهدی خیلی بیشتر و کارهای پردرآمدتر انجام دهد. احساس می کنم این شکلی که مهدی کار می کند برای زندگی مان کافی نیست. این جور وقت هت همه نعمت هایی که خدا در حقمان تمام کرده و ما را به هم رسانده فراموش می کنم و تنها همین نکته نامهم را می بینم. به قوا مهدی شیطان دلم را سیاه می کند.
ولی خدایا! از بیکاری خسته شده ام. دوست دارم یک شغل مفید، راحت در حد توانم و با درآمد مناسب داشته باشم.
خدایا مهدی هم از بیکاری خسته شده. از اینکه باید با خرده کاری خرج گذران زندگی مان را در اورد.
خدایا راه را به ما نشان بده و دلهایمان را مملو از نور خودت کن. (و انر ابصار قلوبنا بضیاء نظرها الیک)
خدایا من خوشبختم :) ممنونم
پله پله تا ملاقات خدا...
برچسب : نویسنده : stepso بازدید : 198